حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

بزرگ شدن دخترم

سلام به یکی یکدونه قلبم دختر قشنگم داری روز به روز جلوی چشمم بزرگ میشه دیگه انشاالله دو ماه دیگه یک سالت میشه ، آخ که چقدر زمان زود میگذره پریشب رفتیم خونه خاله بابات که به عمو حدادی که قلبشو آنژیو کرده بود سر بزنیم.خاله گفت یاسمین(زن پسر خاله بابایی) حاملست .یاد موقع بارداری خودم افتادم که چقدر شیرین بود تو دلم میگفتم خوش به حال یاسمین الان چقدر خوشحاله .آخه نمیدونی وقتی تو دل مامانی بودی چقدر من و بابایی خوشحال بودیم تو آسمونا سیر میکردیم تا الان هیچ حسی نتونسته به شیرینیه اون دوران باشه البته الان که بدنیا اومدی هم خیلی دوران قشنگیه ولی چون تو خیلی شیطون شدی کلاً هم یه کوچولو شیطون تر از بقیه بچه هایی همش میخوایی راه بری میخوری زمین یا...
23 شهريور 1393

مریضی دخترم

سلام دختر زیبای مامان خوبی گلکم هفته ای که گذشت هفته خوبی نبود.چون تو مریض بودی.از دوشنبه تب کردی بردمت دکتر ودکتره گفت که سرما خوردی اما به جز قطره استامینوفن چیز دیگه ای نداد نکرد حداقل یه شربت سرما خوردگی کودکان بده ، اون شب تو تا صبح نخوابیدی منم همش داشتم پاشویت میکردم فرداشم نرفتم سر کار با هم رفتیم خونه مامان جون تا با کمک اون بیشتر از تو مراقبت کنم یکم بهتر شدی .چهارشنبه من که دیدم بهتر شدی رفتم سر کار شبشم اون مامان بزرگت (مادر بابات) که خیلی دلش برات تنگ شده بود گفتش بریم خونشون ما هم رفتیم وقتی برگشتیم تو حالت بهتر شده بود داشتی بازی میکردی تبم نداشتی ومن شیرتو دادم اومدم بخوابونمت یه دفعه تو شروع کردی به لرزیدن من و بابات اولش...
5 شهريور 1393
1